loading...
new Poetry

من به خود می‌گویم
چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد؟
با من اکنون چه نشستن‌ها، خاموشی‌ها
با تو اکنون چه فراموشی‌هاست
چه کسی می‌خواهد من و تو ما نشویم، خانه‌اش ویران باد!
من اگر ما نشوم، تنهایم
تو اگر ما نشوی، خویشتنی
از کجا که من و تو شور یکپارچگی را در شرق باز برپا نکنیم؟
از کجا که من و تو مُشتِ رسوایان را وا نکنیم؟
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی‌خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟
چه کسی با دشمن بستیزد؟

چه کسی پنجه در پنجه ی هر دشمنِ دون آویزد؟


(احمد شاملو)

همه لرزش دست و دلم از آن بود که عشق پناهی گردد
پروازی نه ،گریز گاهی گردد
آی عشق، آی عشق! چهره ی آبی‌ات پیدا نیست!
...
و خنکای مرحمی بر شعله زخمی
نه شور شعله بر سرمای درون
آی عشق، آی عشق! چهره ی سرخت پیدا نیست!
...
غبار تیره تسکینی بر حضورِ وهن
و دنجِ رهائی بر گریز حضور
سیاهی بر آرامش آبی
و سبزه ی برگچه بر ارغوان

آی عشق، آی عشق! رنگ آشنایت پیدا نیست!


(احمد شاملو)

یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب، سه تا پری نشسته بود
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
گیسشون قد کمون، رنگ شَبَق
از کمون بلند تَرَک
از شَبَق مشکی تَرَک
روبروشون، تو افق، شهر غلامای اسیر
پشت شون سرد و سیاه قلعه ی افسانه ی پیر
از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد
از عقب از توی برج ناله ی شبگیر می اومد
...
پریا! گشنه تونه؟
پریا! تشنه تونه؟
پریا! خسته شدین
مرغ پر بسته شدین
چیه این های های تون
گریه تون وای وای تون؟
...
پریا هیچی نگفتن
زار و زار گریه میکردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
...
پریای نازنین
چه تونه زار می زنین؟
توی این صحرای دور
توی این تنگ غروب
نمی گین برف میاد؟
نمی گین بارون میاد؟
نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟
نمی گین دیوه میاد یه لقمه خام می کندتون؟
نمی ترسین پریا؟
نمیاین به شهر ما؟
...
شهر ما صداش میاد
صدای زنجیراش میاد
...
پریا!
قد رشیدم ببینین
اسب سپیدم ببینین:
اسب سپید نقره نعل
یال و دمش رنگ عسل
مرکب صرصر تک من!
آهوی آهن رگ من!
گردن و ساقش ببینین!
باد دماغش ببینین!
...
امشب تو شهر چراغونه
خونه ی دیوا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر میان
داریه و دمبک می زنن
می رقصن و می رقصونن
غنچه ی خندون می ریزن
نقل بیابون می ریزن
های می کشن
هوی می کشن:
شهر جای ما شد!
...
عید مردماس، دیو گله داره
دنیا مال ماس، دیو گله داره
سفیدی پادشاس، دیو گله داره
سیاهی رو سیاس، دیو گله داره
...
پریا!
دیگه توکِ روز شیکسته
درای قلعه بسته
اگه تا زوده بلند شین
سوار اسب من شین
می رسیم به شهر مردم
ببینین:
صداش میاد
جینگ و جینگِ ریختنِ زنجیر برده هاش میاد
آره!، زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
می ریزد ز دست و پا
پوسیده ن، پاره می شن
دیوا بیچاره میشن
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می بینن
سر به صحرا بذارن، کویر و نمک زار می بینن
عوضش تو شهر ما
آخ! نمی دونین پریا!
درِ بُرجا وا می شن
برده دارا رسوا می شن
غلوما آزاد می شن
ویرونه ها آباد می شن
هر کی که غصه داره
غمشو زمین میذاره
قالی می شن حصیرا
آزاد می شن اسیرا
اسیرا کینه دارن
داس شونو ور می میدارن
سیلی می شن، شُرشُرشُر!
آتیش میشن گُرگُرگُر
تو قلب شب که بد گله
آتیش بازی چه خوشگله
آتیش! آتیش! چه خوبه
حالام تنگ غروبه
چیزی به شب نمونده
به سوزِ تب نمونده
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن
...
الان غلاما وایسادن
که مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش کنن
عمو زنجیر بافو پالون بزنن، وارد میدونش کنن
به جائی که شنگولش کنن
سکه یه پولش کنن
دست همو بچسبن
دور یاور برقصن
حمومک مورچه داره، بشین و پاشو در بیارن
قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو در بیارن
...
پریا! بسه دیگه های های تون
گریه تون، وای وای تون!
...
پریا هیچی نگفتن
زار و زار گریه می کردن پریا
مث ابرای باهار گریه می کردن پریا
...
پریای خط خطی، لخت و عریون پاپتی!
شبای چله کوچیک که تو کرسی چیک و چیک
تخمه میشکستیم و بارون می اومد، صداش تو نودون می اومد
بی بی جون قصه می گفت حرفای سر بسته می گفت
قصه سبز پری، زرد پری
قصه سنگ صبور، بز روی بون
قصه دختر شاه پریون
شمائین اون پریا!
اومدین دنیای ما
حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصه ی خاموش می خورین
که دنیامون خال خالیه، غصه و رنج خالیه!؟
...
دنیای ما قصه نبود
پیغوم سر بسته نبود
دنیای ما عیونه
هر کی می خواد بدونه:
دنیای ما خار داره
بیابوناش مار داره
هر کی باهاش کار داره
دلش خبردار داره!
دنیای ما بزرگه
پر از شغال و گرگه
دنیای ما -  هی هی هی
عقب آتیش - لی لی لی
آتیش می خوای بالا تَرَک
تا کف پات تَرَک تَرَک
دنیای ما همینه
بخوای نخواهی اینه!
...
خوب، پریای قصه!
مرغای پر شیکسته!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائی و قلیون تون نبود!؟
کی بهتون گفت که بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما!؟
قلعه ی قصه تونو ول بکنین، کارتونو مشکل بکنین!؟
...
پریا هیچی نگفتن
زار و زار گریه می کردن پریا
مثل ابرای بهار گریه می کردن پریا
دس زدم به شونه شون
که کنم روونه شون
پریا جیغ زدن، ویغ زدن
جادو بودن، دود شدن
بالا رفتن، تار شدن
پائین اومدن، پود شدن
پیر شدن، گریه شدن
جوون شدن، خنده شدن
خان شدن، بنده شدن، خروس سر کنده شدن
میوه شدن، هسته شدن، انار سر بسته شدن
امید شدن، یاس شدن، ستاره ی نحس شدن
وقتی دیدن ستاره
یه من اثر نداره
می بینم و حاشا می کنم
بازی رو تماشا می کنم
هاج و واج و منگ نمی شم
از جادو سنگ نمی شم
یکیش تنگ شراب شد
یکیش دریای آب شد
یکیش کوه شد و زق زد
تو آسمون تُتُق زد
شرابه رو سر کشیدم
پاشنه رو ور کشیدم
زدم به دریا تر شدم
از اونورش به در شدم
دویدم و دویدم
بالای کوه رسیدم
اون ور کوه ساز می زدن
همپای آواز می زدن
دلنگ دلنگ، شاد شدیم
از ستم آزاد شدیم
خورشید خانم آفتاب کرد
کلی برنج تو آب کرد
خورشید خانوم! بفرمائین!
از اون بالا بیاین پائین
ما ظلمو نفله کردیم
آزادی رو غفله کردیم
از وقتی خلق پا شد
زندگی مال ما شد
از شادی سیر نمی شیم
دیگه اسیر نمی شیم
هاجستیم و واجستیم
تو حوض نقره جستیم
سیب طلا رو چیدیم
به خونه مون رسیدیم
...
بالا رفتیم دوغ بود
قصه بی بیم دروغ بود
پائین اومدیم ماست بود
قصه ما راست بود
...
قصه ما به سر رسید
کلاغه به خونه ش نرسید
هاچین و واچین

زنجیرو ورچین!


(احمد شاملو)

طرف ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمی کند
کلمات انتظار می کشند
من با تو تنها نیستم
هیچ کس با هیچ کس تنها نیست
شب از ستاره ها تنهاتر است
...
طرف ما شب نیست
چخماق ها کنار فتیله بی طاقتند
خشم کوچه در مشت توست
در لبان تو، شعرِ روشن صیقل می خورد
من تو را دوست می دارم

و شب از ظلمت خود وحشت می کند


(احمد شاملو)

هنوز در فکر آن کلاغم در دره‌های یوش
با قیچی سیاهش
بر زردی برشته گندمزار
با خش خشی مضاعف
از آسمان کاغذی مات قوسی برید کج
و رو به کوه نزدیک
با قارقار خشک گلویش چیزی گفت
که کوه ها بی‌حوصله در زل آفتاب
تا دیرگاهی آن را با حیرت در کله‌های سنگی‌شان تکرار می‌کردند
گاهی سوال می‌کنم از خود
که یک کلاغ
با آن حضور قاطع بی‌تخفیف
وقتی صلات ظهر با رنگ سوگوار مصرش بر زردی برشته گندمزاری بال می‌‌کشد
تا از فراز چند سپیدار بگذرد
با آن خروش و خشم چه دارد بگوید با کوه‌های پیر

کین عابدان خسته خواب آلود در نیمروز تابستانی تا دیرگاه  آن را با هم تکرار کنند؟


(احمد شاملو)

دیری با من سخن به درشتی گفته اید
خود آیا تابتان هست که پاسخی درخور بشنوید؟
رنج از پیچیدگی می برید
از ابهام و هر آنچه شعر را از نظرگاه شما
به زعم شما
به معمائی مبدل می کند
اما راستی را
از آن پیشتر
رنج شما از ناتوانائی خویش است در قلمروِ دریافتن
که اینجای اگر از عشق سخنی می رود
عشقی نه از آن گونه است که تان به کار آید
و گر فریاد فغانی هست
همه فریاد و فغان از نیرنگ است و فاجعه
خود آیا در پی دریافت چیستید؟
شما که خود نیرنگید و فاجعه
و لاجرم از خود به ستوه
نه؟
دیری با من سخن به درشتی گفته اید
خود آیا تابتان هست که پاسخی به درستی بشنوید

به درشتی بشنوید؟


(احمد شاملو)

قصدم آزار شماست
اگر این گونه به رندی با شما سخن از کامیاری خویش در میان می گذارم
مستی و راستی
به جز آزار شما هوایی در سر ندارم
اکنون که زیر ستاره دور
بر بام بلند
مرغ تاریک است که میخواند
اکنون که جدایی گرفته سیم از سنگ و حقیقت از رؤیا
و پناه  از توفان را بردگان فراری حلقه بر دروازه سنگین زندانِ اربابانِ خویش بازکوفته اند
و آفتابگردان های دو رنگ، ظلمتگردان شب شده‌اند
و مردی و مردمی را همچون خرما و عدس به ترازو می سنجند با وزنه‌های زر
و هر رفعت را دستمایه زوالی است
و شجاعت را قیاس از سیم وزری می‌گیرند که به انبان کرده باشی
اکنون که مسلک خاطره‌ئی بیش نیست
یا کتابی در کتابدان
و دوست نردبانی است که نجات از گودال را پا به گرده او می‌توان نهاد
و کلمه ی انسان طلسم احضار وحشت است
و اندیشه آن کابوسی که به رؤیای مجانین می‌گذرد
ای شمایان!
حکایت شادکامی خود را
من

رنجمایه جان ناباورتان می‌خواهم


(احمد شاملو)

با گیاه بیابانم خویشی و پیوندی نیست
خود اگر چه درد رستن و ریشه کردن با من است
و هراس بی بار و بری
و در این گلخن مغموم پا در جای چنانم که مازوی پیر بندیِ درّه تنگ
و ریشه های فولادم در ظلمت سنگ مقصدی بی رحمانه را جاودانه در سفرند
مرگ من سفری نیست
هجرتی ست
از وطنی که دوست نمی داشتم به خاطر مردمانش
خود آیا از چه هنگام این چنین آئین مردمی از دست بنهاده اید؟
پر پرواز ندارم امّا
دلی دارم و حسرت درناها

و به هنگامی که مرغان مهاجر در دریاچه مهتاب پارو می کشند خوشا رها کردن و رفتن
خوابی دیگر

به مردابی دیگر
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریائی دیگر
خوشا پر کشیدن
خوشا رهائی
خوشا اگر نه رها زیستن، مردن به رهایی
آه، این پرنده در این قفس تنگ نمی خواند
نهادتان هم به وسعت آسمان است
از آن پیشتر که خداوند ستاره و خورشیدی بیافریند
بردگانتان را همه بفروخته اید که
برده داری نشان زوال و تباهی است!

و کنون به پیروزی دست به دست می تکانید که از طایفه برده داران نئید! (آفرینتان!)
و تجارت آدمی را ننگی می شمارید
خدای را از چه هنگام این چنین آئین مردمی از دست بنهاده اید؟
بندم خود اگر چه بر پای نیست، سوز سرود اسیران با من است
و امیدی خود به رهائیم ار نیست، دستی هست که اشک از چشمانم می سترد
و نویدی خود اگر نیست، تسلائی هست

چرا که مرا میراث محنت روزگاران تنها تسلای عشقی است که شاهین ترازو را به جانب کفه فردا خم می کند


(احمد شاملو)


هرگز از مرگ نهراسیده‌ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده‌تر بود
هراسِ من، باری همه از مردن در سرزمینی‌ست
که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون باشد
جستن
یافتن
و آنگاه به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش باروئی پی افکندن
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد

حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم


(احمد شاملو)

جنگل آینه‌ها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر این پهنه نومید فرود آمدند
که کتاب رسالت‌شان
جز سیاهه ی آن نام‌ها نبود
که شهادت را در سرگذشت خویش مکرر کرده بودند
...
با دستان سوخته
غبار از چهره خورشید سترده بودند
تا رخساره جلادان خود را در آینه‌های خاطره بازشناسند
تا دریابند که جلادان ایشان همه آن پای در زنجیرانند
که قیام در خون تپیده اینان
چنان چون سرودی در چشم‌انداز آزادی آنان رُسته بود
هم آن پای در زنجیرانند که اینک
تا چه گونه بی‌ایمان و بی‌سرود زندان خود و اینان را دوستاقبانی می‌کنند
بنگرید!
بنگرید!
...
جنگل آینه‌ها به هم درشکست
و رسولانی خسته بر گستره ی تاریک فرود آمدند
که فریاد درد ایشان
به هنگامی که شکنجه بر قالبشان پوست می‌درید چنین بود:
کتاب رسالت ما محبت است و زیبایی‌ست
تا بلبل‌های بوسه بر شاخ ارغوان بسرایند
شوربختان را نیک‌فرجام
بردگان را آزاد و
نومیدان را امیدوار خواسته‌أیم
تا تبار یزدانی انسان سلطنت جاویدانش را بر قلمرو خاک باز یابد
کتاب رسالت ما محبت است و زیبائی‌ست
تا زهدان خاک از تخمه کین بار نبندد
...
جنگل آئینه فرو ریخت
و رسولان خسته به تبار شهیدان پیوستند
و شاعران به تبار شهیدان پیوستند
چونان کبوتران آزاد پروازی که به دست غلامان ذبح می‌شوند
تا سفره اربابان را رنگین کنند
و بدین گونه بود
که سرود و زیبائی
زمینی را که دیگر از آن انسان نیست بدرود کرد
گوری ماند و نوحه‌ئی
و انسان
جاودانه پادربند

به زندان بندگی‌ اندر بماند


(احمد شاملو)

بر زمینه ی سُربیِ صبح
سوار خاموش ایستاده است
و یالِ بلندِ اسبش در باد پریشان می شود
خدایا، خدایا!
سواران نباید ایستاده باشند
هنگامی که حادثه اخطار می شود
...
کنارِ پرچینِ سوخته
دختر
خاموش ایستاده است
و دامنِ نازکش در باد تکان می خورد
خدایا، خدایا!
دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان
نومید و خسته

پیر می شوند


(احمد شاملو)

به تو سلام می کنم
کنار تو می نشینم
و در خلوت تو شهر بزرگِ من بنا می شود
اگر فریاد مرغ و سایه‌ی علفم
در خلوت تو این حقیقت را باز می یابم
خسته خسته، از راهکوره های تردید می آیم
چون آینه ای از تو لبریزم
هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد
نه ساقه‌ی بازوهایت
نه چشمه های تنت
...
بی تو خاموشم
شهری در شبم
تو طلوع می کنی
من گرمایت را از دور می چشم
و شهر من بیدار می شود
با غلغله ها، تردیدها، تلاشها
و غلغله های مردد تلاشهایش
دیگر هیچ چیز نمی خواهد مرا تسکین دهد
دور از تو، من شهری در شبم ای آفتاب
و غروبت مرا می سوزاند
من به دنبال سحری سرگردان می گردم
تو سخن نمی گویی
من نمی شنوم
تو سکوت می کنی
من فریاد می زنم
با منی
با خود نیستم
و بی تو خود را نمی یابم
...
دیگر هیچ چیز نمی خواهد
نمی تواند تسکینم بدهد
اگر فریاد مرغ و سایه‌ی علفم
این حقیقت را در خلوت تو باز یافته ام
حقیقت بزرگ است
و من کوچکم
با تو بیگانه ام
فریادِ مرغ را بشنو
سایه‌ی علف را با سایه ات بیامیز
مرا با خودت آشنا کن
بیگانه‌ی من

مرا با خودت یکی کن


(احمد شاملو)

مرا
تو
بی سببی
نیستی
به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل؟
ستاره باران جواب کدام سلامی به آفتاب
از دریچه ی تاریک؟
کلام از نگاه تو شکل می بندد
خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!
پس پشت مردمکانت فریاد کدام زندانی است
که آزادی را به لبان برآماسیده ی گل سرخی پرتاب می کند؟
ورنه
این ستاره بازی
حاشا
چیزی بدهکار آفتاب نیست
...
نگاه از صدای تو ایمن می شود
چه مؤمنانه نام مرا آواز می کنی
و دلت
کبوتر آتشی ست
در خون تپیده
به بام تلخ
با این همه
چه بالا
چه بلند

پرواز می کنی!


(احمد شاملو)

زیباترین حرفت را بگو
شکنجه ی پنهانِ سکوتت را آشکاره کن
و هراس مدار از آنکه بگویند ترانه ای بیهوده می خوانید
چرا که ترانه ی ما ترانه ی بیهودگی نیست
چرا که عشق حرفی بیهوده نیست
حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید به خاطر فردای ما
اگر بر ماش منتی ست
چرا که عشق
خود فرداست

خود همیشه است


(احمد شاملو)

دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می دارم
دلت را می پویند
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
...
در این بن بستِ کج و پیچ سرما
آتش را به سوختبارِ سرود و شعر فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آن که بر در خانه می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
...
آنک قصابانند بر گذرگاهها مستقر
با کنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
...
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی است نازنین
ابلیس پیروز مست
سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد


(احمد شاملو)


اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
...
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم مرا فریاد کن
...
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
...
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
...
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند
...
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست


(احمد شاملو)

در فراسوی مرز های تنت تو را دوست می دارم
آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی آب و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده ی پل،
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را در پرده ای که می زنی مکرّر کن
...
در فراسوی مرزهای تنم تو را دوست می دارم
در آن دور دست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور و تپش ها و خواهش ها به تمامی فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وامی گذارد
چنان روحی که جسد را در پایان سفر
تا به هجوم کرکس های پایانش وانهد
...
در فراسوهای عشق تو را دوست می دارم
در فراسوهای پرده و رنگ

در فراسوهای پیکر هایمان با من وعده ی دیداری بده


(احمد شاملو)

والا پیامدار!
محمد!
گفتی که یک دیار هرگز به ظلم و جور نمی ماند بر پا و استوار
آنگاه تمثیل وار کشیدی عبای وحدت بر سر پاکان روزگار
در تنگ پر تبرک آن نازنین عبا
دیرینه ای محمد!
جا هست بیش و کم

آزاده را که تیغ کشیده است بر ستم !؟


(سیاوش کسرایی)

مرگ را دیده ام من
در دیداری غمناک
من مرگ را به دست سوده ام
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک، و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده
آه، بگذاریدم! بگذاریدم!
اگر مرگ همه آن لحظه آشناست که ساعت سرخ از تپش باز می ماند
و شمعی که به رهگذار باد، میان نبودن و بودن درنگی نمی کند
خوشا آن دم که زن وار با شادترین نیاز تنم به آغوشش کشم
تا قلب به کاهلی از کار بازماند
و نگاه، چشم به خالی های جاودانه بردوخته
و تن عاطل!
...
دردا
دردا که مرگ
نه مردن شمع و نه بازماندن ساعت است
نه استراحت آغوش زنی که در رجعت جاودانه بازش یابی
نه لیموی پر آبی که می مکی
تا آنچه به دور افکندنی ست تفاله ای بیش نباشد
تجربه ئی است غم انگیز
غم انگیز به سال ها و به سال ها و به سال ها
...
وقتی که گرداگرد ترا مردگانی زیبا فرا گرفته اند
یا محتضرانی آشنا
که ترا بدنشان بسته اند
با زنجیرهای رسمی شناسنامه ها و اوراق هویت
و کاغذهائی که از بسیاری تمبرها و مهرها
و مرکبی که به خوردشان رفته است سنگین شده اند
وقتی که به پیرامن تو چانه ها دمی از جنبش باز نمی ماند
بی آن که از تمامی صدا ها یک صدا آشنای تو باشد
وقتی که دردها ازحسادت های حقیر بر نمی گذرد
و پرسش ها همه در محور روده هاست
آری، مرگ انتظاری خوف انگیز است
انتظاری که بی رحمانه به طول می انجامد
مسخی است دردناک
که مسیح را شمشیر به کف می گذارد در کوچه هائی شایعه
تا به دفاع از عصمت مادر خویش بر خیزید
و بودا را
با فریاد های شوق و شور هلهله ها
تا به لباس مقدس سربازی در آید
یا دیوژن را
با یقه شکسته و کفش برقی
تا مجلس را به قدوم خویش مزین کند
در ضیافت شام اسکندر
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک

غمناک و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده


(احمد شاملو)

در تاریکی چشمانت را جستم
در تاریکی چشم هایت را یافتم
و شبم پر ستاره شد
تو را صدا کردم
در تاریک ترینِ شب ها دلم صدایت کرد
و تو با طنینِ صدایم به سوی من آمدی
با دست هایت برای دست هایم آواز خواندی
برای چشم هایم با چشم هایت
برای لب هایم با لب هایت
با تنت برای تنم آواز خواندی
من با چشم ها و لب هایت اُنس گرفتم
با تنت اُنس گرفتم
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهواره یِ کودکیِ خویش به خواب رفتم
و لبخندِ آن زمانیم را بازیافتم
در من شک لانه کرده بود
دستهای تو چون چشمه ای به سوی من جاری شد
و من تازه شدم من یقین کردم
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهواره یِ سال های نخستین به خواب رفتم
در دامانت که گهواره یِ روٌیاهایم بود
و لبخند آن زمانی٬ به لب هایم برگشت
با تنت برای تنم لالا گفتی
چشم های تو با من بود
و من چشم هایم را بستم
چرا که دست های تو اطمینان بخش بود
بدی٬ تاریکی ست
شب ها جنایتکارند
ای دلاویز من، ای یقین!
من با بدی قهرم
و تو را به سانِ روزی بزرگ آواز می خوانم
صدایت می زنم
گوش بده قلبم صدایت می زند
شب گرداگردم حصار کشیده است
و من به تو نگاه می کنم
از پنجره های دلم به ستاره هایت نگاه می کنم
چرا که هر ستاره آفتابی ست
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشم های تو سرچشمه ی دریاهاست

انسان سرچشمه ی دریاهاست


(احمد شاملو)

بر شانه ی من کبوتری ست که از دهان تو آب می خورد
بر شانه ی من کبوتری ست که گلوی مرا تازه می کند
بر شانه من کبوتری ست با وقار و خوب، که با من از روشنی سخن می گوید
و از انسان، که رب النوع همه ی خداهاست
من با انسان در ابدیتی پر ستاره گام می زنم
...
در ظلمت حقیقتی جنبشی کرد
در کوچه مردی بر خاک افتاد
در خانه زنی گریست
در گاهواره کودکی لبخندی زد
آدم ها هم تلاش حقیقت اند
آدم ها همزاد ابدیت اند
من با ابدیت بیگانه نیستم
...
زندگی از زیر سنگ چین دیوارهای زندان بدی سرود می خواند
در چشمِ عروسک های مسخ٬ شب چراغِ گرایشی تابنده است
شهرِ من رقصِ کوچه هایش را باز می یابد
هیچ کجا هیچ زمان فریادِ زندگی بی جواب نمانده است
...
به صداهای دور گوش می دهم
از دور به صدای من گوش می دهند
من زنده ام
فریاد من بی جواب نیست
قلبِ خوبِ تو جواب فریاد من است
مرغ صدا طلائیِ من در شاخ و برگِ خانه ی توست
نازنین ! جامه ی خوبت را بپوش
عشق٬ ما را دوست می دارد
من با تو رؤیایم را در بیداری دنبال می گیرم
من شعر را از حقیقت پیشانیِ تو در می یابم
با من از روشنی حرف می زنی
و از انسان که خویشاوند همه ی خداهاست
با تو، من دیگر در سحر رؤیاهایم تنها نیستم


(احمد شاملو)

درباره ما
آه اگر آزادی سرودی می خواند کوچک، همچون گلوگاه پرنده ای، هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند؛ سالیان بسیاری نمی بایست دریافتن را ، که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانیست ...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 3
  • بازدید کلی : 67
  • کدهای اختصاصی

    اسلایدر